به نام خدا    معنی شعر «ستایش»

1-     با نام آفریننده ی هفت آسمان (جهان) آغاز می کنم/ که آدم را از کمی خاک آفرید.

2-     خدایا، بخشش خود را نصیب ما کن/ و از روی محبت به کار ما توجّه کن.

3-     تو روزی دهنده ی موجودات ازآشکار و نهان هستی/ و تو آفریننده ی آفریده ها از دانا و نادان هستی.

4-     چه خوب که دهان و زبانم از لطف تو گویا شده/ وهمه ی آشکار و نهان وجودم تو هستی.

5-     وقتی در فصل بهار زیبایی ات را آشکار میکنی/ و در حقیقت چهره ی خود را نشان می دهی.

6-     نور چهره ات را بر طبیعت می تابانی/ و نقش های عجیبی را در طبیعت به وجود می آوری.

7-     گل از شوق دیدارت در بهار شکوفا می شود/ و به همین دلیل رنگ های بی شمار دارد.(جمال الهی)

8-     من هر چه تو را توصیف می کنم تو بیشتر از آن هستی/ و یقین می دانم که روح بخش موجودات هستی.

9-     خدایا، من هرگز نمیدانم/ و فقط تو آنچه را که می خواهی، میدانی. ( دانایی خدا)

معنی شعر «چشمه و سنگ»

1-     چشمه ای از سنگی جدا شد/ وغرّش کنان با خود نمایی، شتابان حرکت کرد.( سرعت و خودنمایی)

2-     گاهی مثل صدف دهانش کف آلود می شد/ و گاهی مثل تیری بود که به سمت هدف می رود.

3-     گفت: من در این میدان، بی نظیر هستم/ و مثل تاج، مایه ی زیبایی گل و طبیعت هستم. (غرور)

4-     وقتی می دوم، سبزه ها در آغوش من/ به سر و کتف من بوسه میزنند. ( خودستایی چشمه)

5-     وقتی پیچش موهایم را باز می کنم( امواجم صاف می شود)/ ماه چهره ی خود را در من می بیند.

6-     قطره ی باران که به زمین می افتد،/ به مروارید درخشانی تبدیل می شود.

7-     اگر آن قطره با من همراه شود/ از خجالت سرش را پایین می اندازد.( کوچک کردن دیگران)

8-     ابر سرمایه اش (باران) را از من گرفته است/ و باغ هم زیبایی خود را از من گرفته است.(خودستایی)

9-     گل با همه ی  رنگ و شایستگی/ زندگی خود را از من دارد.(خودستایی، فخر)

10-     در زیر این آسمان آبی/ کسی نمی تواند با من برابری کند. (  تکبّر)

11-     همان طور آن چشمه که از غرور مست شده بود/ رفت تا از سرچشمه اش کمی دور شد.

12-     دریای خروشانی را دید/ که ترسناک و بی مانند می جوشید ( موج می زد)

13-     دریا فریاد می کشید به طوری که گوش آسمان را کر کرده بود/ و خشمگین بود و برای همه ترسناک بود.

14-     درست مانند زلزله ای بود / که تنش را روی ساحل رها کرده باشد.

15-     وقتی چشمه ی کوچک آنجا رسید/ و شور و غوغای دریا را دید.... ( شگفت زدگی)

16-     خواست که از آن مهلکه دور شود/ و خود را از خطر نجات دهد.

17-     ولی چنان حیرت زده و ساکت شد/ که با آن همه خوش سخنی، مشغول ِ شنیدن صدای دریا شد. 

 معنی عبارت های مهمّ «درس 2»

1-     خود را به نیکی و نیکوکاری به مردم نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش:

خود را به مردم خوب نشان بده ولی به دروغ خود را خوب و نیکوکار نشان نده.

2-     به زبان، دیگر مگو و به دل دیگر مدار تا گندم نمای جو فروش نباشی:

سخن در دل و زبانت یکی باشد تا دروغگو و فریبکار شناخته نشوی.

3-     و اندر همه کاری از خویشتن بده، که هر که داد از خویشتن بدهد، از داور مستغنی باشد:

در همه ی کارها منصفانه قضاوت کن چون هر کس منصفانه قضاوت کند از قضاوت دیگران بی نیاز خواهد بود.

4-     و اگر غم و شادیت بود، به آنکس گوی که او تیمار غم و شادی تو دارد:

اگر غم و شادی داشته باشی،  آن را به کسی بگو که در غم و شادی به فکر تو باشد.

5-     اثر غم و شادی پیش مردمان، بر خود پیدا مکن:

غم و شادی خود را بر دیگران آشکار نکن.

6-     و نومیدی را در امید، بسته دان و امید را در نومیدی:

و نا امیدی و امیدواری را به هم وابسته بدان.   ( پس از ناامیدی، امیدی هست و پس از هر امیدی، نا امیدی)

7-     رنج هیچ کس ضایع مکن و همه کس را به سزا، حق شناس باش خاصّه قرابت خویش را:

نتیجه ی تلاش کسی را تباه نکن و به شایستگی قدرشناس دیگران باش به ویژه خویشاوندان خود.

8-     چندان که طاقت باشد با ایشان نیکی کن:

تا جایی که امکان داشته باشد، به خویشاوندان نیکی کن.

9-     و پیران قبیله ی خویش را حرمت دار و لیکن به ایشان مولع مباش تا همچنان که هنر ایشان همی بینی، عیب نیز بتوانی دید:

و به بزرگان احترام بگذار ولی علاقه بیش از حد نداشته باش( به آنان حریص نباش) که همان طور که هنرشان را می بینی، بتوانی عیبشان را هم ببینی.

10-     و از آموختن ننگ مدار تا از ننگ رَسته باشی:

و از یادگرفتن خجالت نکش تا از عیب و عار  رها شوی.                                     

 

معنی عبارت های مهمّ «درس خسرو»

1-     ارتجالا انشایی می ساخت:

بی درنگ و بدون اندیشه قبلی انشا می خواند.

2-     لاجرم سپر بینداخت و از میدان بگریخت:

ناچار تسلیم شد و از میدان فرار کرد.

3-     خروس غالب حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان:

خروس پیروز برخلاف رفتار جوانمردان رفتار کرد.

4-     حریف مغلوب که تسلیم اختیار کرده، مخذول و نالان استرحام می کرد:

خروس شکست خورده که تسلیم شده بود، خوار و زاری کنان طلب رحم می کرد.

5-     مخور طعمه جز خسروانی خورش     /    که جان یابدت زان خورش، پرورش:

تنها؛ غذای شاهانه بخور /  تا جانت از آن غذا قوی شود و پرورش یابد.

6-     دمی آب خوردن پس از بد سگال      /     به از عمر هفتاد و هشتاد سال :

لحظه ای آرامش پس از نابودی دشمن/ از عمر طولانی بهتر است.

7-     مگر در ریاضی که «کُمیتَش لنگ بود...»:

جز در درس ریاضی که ضعیف بود و مشکل داشت.

8-     خشت می زد:              سخن بی ارزش می گفت.

9-     اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب    / گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری

شتر با شعر عرب خوشحال و شادمان می شود/ اگر تو ذوق خوشحالی نداری، حیوان بی ذوقی هستی.

10-     فی الجمله نماند از معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد:

خلاصه، از گناهان، هر کار زشتی انجام داد و هر گونه شرابی را خورد.

11-     کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید    /  قضا همی بَرَدَش تا به سوی دانه و دام:

کبوتری که سرنوشتش نابودی باشد/ تقدیر او را به سوی گرفتاری در دام می کشاند.  

            

 معنی عبارت های مهمّ «درس 3»

1-     سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم:   سه ماه بود که موهایمان را نشسته بودیم. ( کوتاه نکرده بودیم)

2-     گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟           با خود گفتم که اکنون کسی ما را به حمام راه نمیدهد.

3-     تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم:

تا اجازه دهد که ما کمی بیشتر در حمام بمانیم و کثیفی بدنمان را بشوییم.

4-     ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجّب در کار دنیا می نگریستیم:

ما به گوشه ای رفتیم در حالی که با تعجّب به کار دنیا ( روزگار) نگاه می کردیم.

5-     و مُکاری از ما سی دینار مغربی می خواست:

و کرایه دهنده ی چهارپا ( اسب) از ما سی سکه ی طلای مغربی (مراکشی) طلب داشت.

6-     مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب، و هم کرمی تمام:

مردی شایسته بود و در شعر و ادب برتری داشت و بسیار هم بخشنده بود.

7-     و این مرد پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمّتی کند:

و این مرد ایرانی هم تهیدست بود و توان مالی نداشت تا به من کمک کند.

8-     چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی:              همان طور که هستی سوار شو و پیش من بیا..

9-     همانا او را تصوّر شود که مرا در فضل، مرتبه ای است زیادت :

او (با دیدن نامه من) متوجه می شود که من در علم جایگاه بالایی دارم.

10-     تا چون بر رقعه ی من اطلاع یابد، قیاس کند که مرا اهلیّت چیست:

و وقتی نامه ی مرا بخواند، به دانش و شایستگی من پی می برد.

11-     ما را به نزدیک خویش باز گرفت:                       ما را به حضور خود پذیرفت. 

12-        ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد؛ چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم:

ما را با نعمت و احترام، از راه دریا روانه کرد به طوری که با احترام و آسایش به ایران رسیدیم.

13-     بعد از آنکه حال دنیاوی ما نیک شده بود:                        پس از آنکه وضع مالی ما بهتر شد.

14-     دلّاک و قیّم در آمدند و خدمت کردند: کیسه کش و خدمتکار(مشتمال چی) آمدند و احترام گذاشتند.  

 

معنی عبارت های مهمّ درس «گرگ و سگ»

1-   اندر آن اندیشه همی بود:   در آن فکر می کرد.

2-     مرا نخست از حال سگ آگاه کن، تا این حال بدانم که چیست؟ اول موضوع سگ را به من بگو تا بدانم.

3-     روزگاری برآمد:مدتی گذشت.

4-     از پس بالایی برآمدم: از پشت تپه ای بالا رفتم.

5-     سخت عجب آمد:بسیار شگفت زده شد.

6-      هر که به نام فریفته شود به نان اندر ماندهر کس فریب شهرتش را بخورد به روزی محتاج می شود

7-     هر که به نان خیانت کند ، به جامه اندر ماند: هر کس به نان و روزی خیانت کند، به لباس محتاج می شود.

 

معنی عبارت های مهمّ درس «پیرمرد چشم ما بود»

1-     عالیه خانم رو نشان نمی دادعالیه خانم صمیمی نبود.

2-     خانه ها درست از سینه ی خاک درآمده بودندخانه ها وسط بیابان ساخته شده بود.

3-     اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بودمشهور نمی شد.

4-     همچون مروارید در دل صدف کج و کوله ای سال ها بسته ماند: مثل مرواریدی که در صدف پنهان می شود، (نیما)در آن زمان ناشناخته ماند.

5-     شستم خبردار شدمتوجّه شدم.

6-      مدّتی بود که پیرمرد افتاده بود:  مدّتی بود که نیما مریض بود.

7-     هرچه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگی هامان اخت شد:  هرچه به او سخت می گرفتند،او بیشتر مقاومت می کرد تا سرانجام با این زندگی بی ارزش عادت کرد.

8-     در چشم او که خود چشم زمانه ی ما بود، آرامشی بود:  در چشم نیما که چشم بیدار و باارزش روزگار ما بود، آرامشی وجود داشت

معنی عبارت های مهمّ درس 5 «کلاس نقّاشی»

1-     کلاس خشکی نداشت:   کلاس خسته کننده نبود.

2-     دلخواه و روان بودمورد علاقه و راحت بود.

3-     معلّم مرغان را گویا می کشید و گوزن را رعنا رقم می زد:

معلم پرنده ها را واقعی و گوزن را زیبا می کشید.

4-     اما در بیرنگ اسب حرفی به کارش بود: اما در کشیدن اسب مشکل داشت.

5-     خرگوش را چابک می بست و سگ را روان گرته می ریخت:

خرگوش را سرزنده و سرحال می کشید و سگ را در حال حرکت طراحی می کرد.

6-      معلّم دور نبود:  معلّم صمیمی بود.

7-     معلّم صورتک به رو نداشت: دو رو نبود. قیافه نمی گرفت.

8-     دستی نازک داشتمهارت داشت.

9-     رنگ را نگارین می ریخت:  زیبا رنگ آمیزی می کرد.

10- پی بردیم راه دست خودش نیستفهمیدیم که (در این کار) مشکل دارد.

11- خلف صدق نیاکان هنرور خود بود:

معلم جانشین راستین پدران هنرمند خود بود. ( مثل آنها بود)

12- اسب از پهلو اسبی خود را نشان می داد:

اسب از نیم رخ ( پهلو) زیبا و کامل تر به نظر می رسید.

13- دو گوش را بالا برد و از یال و غارب به زیر آمد:

دو گوش را به طرف بالا کشید و از گردن و میان دو کتف پایین آمد.

14- فکّ زیرین را پیمود و در آخره ماند:

فکّ پایین را کشید و در گودی گردن ایستاد.

15- صورت از او چیزی می طلبید ؛ تمامت خود می خواست:

نقّاشی از او چیزی می خواست. کامل شدن خود را می خواست.

معنی اشعار درس 6 «مهر و وفا»

1-     (به معشوق) گفتم: از دوریِ تو ناراحتم. گفت: غم تو با دیدن من به پایان می رسد./ گفتم: مانند ماه چهره ات را به من نشان بده، گفت: اگر امکان پذیر باشد.

 

2-    (به معشوق) گفتم: از عاشقان راه وفاداری یاد بگیر/ گفت: از زیبارویان وفاداری بر نمی آید.

 

3- (به معشوق) گفتم: چشمم را به چهره ی خیالی تو خواهم بست تا دیگر به تو فکر نکنم. / گفت: خیال من مانند دزد است و از راه دیگری می آید.

 

4-  (به معشوق) گفتم: بوی خوش موهای تو مرا اسیر و سرگردان کرده است./ گفت: اگر توجّه کنی، همان عطر، راهنمای تو می شود ( که مرا پیدا کنی)

 

5-  (به معشوق) گفتم: هوایی که از باد بهشت می آید چه خوب است!!/ گفت: نسیمی که از سمت معشوق بیاید بهتر از آن است.

 

6-  (به معشوق) گفتم: در آرزوی لب شیرینت درمانده شده ام./ گفت: تو رسم بندگی را به جا بیاور تا لبم بنده پروری کند و به تو توجّه نماید.

 

7- (به معشوق) گفتم: دل مهربان تو کی می خواهد با من آشتی کند؟ / گفت: این راز را به کسی نگو تا زمان آن فرا برسد.

 

8-  (به معشوق) گفتم: دیدی، دوره ی خوش گذرانی چه طور به پایان رسید؟/ گفت: ای حافظ، ساکت باش تا این غم و غصّه هم به پایان خواهد رسید.

 

 

*موفّق باشید*   

معنی عبارت های مهمّ «درس جمال و کمال»

1-    در بهشت، انهار و اشجار است و در قرآن اخبار و اعتبار است:

در بهشت رودها و درختان هست و در قرآن آگاهی ها و عبرت ها.

2-    در آب، حیات تن ها بود و در قرآن حیات دل ها بود:

آب باعث زنده بودن جسم است و قرآن موجب زنده بودن روح است.

3-    هر کس که روی از معاملت با خلق بتافت، دنیا و آخرت در راه معاملت با حق بیافت:

هر کس که از داد و ستد با مردم دوری کند، سود دنیا و آخرت را از داد و ستد با خدا به دست می آورد.

4-    در بدایت بند و چاه بود، در نهایت تخت و گاه بود:

در آغاز زندان و چاه هست و سرانجام تخت و پادشاهی.

5-    یوسف صدّیق وفادار بود و یعقوب خود او را به صبر آموزگار بود:

یوسفِ (ع) راستگو به دوستی پای بند بود و یعقوب (ع) خودش در صبر و بردباری آموزگار او بود.

6-    نیکوخو، بهتر هزار بار از نیکورو:

خوش اخلاق هزار برابر بهتر از زیباچهره است.

7-    نبینی که یوسف را از روی نیکو، بند و زندان آمد و از خوی نیکو، امر و فرمان آمد؟ :

مگر نمی بینی که یوسف به خاطر چهره ی زیبا به زندان افتاد اما به خاطر اخلاق خوبش به پادشاهی رسید؟

8-    در مقابله ی زشتی، آشتی کرد و در مقابله ی لئیمی، کریمی کرد:

در برابر بدی صلح کرد و در برابر پستی، بزرگواری و بخشش نمود.

9-    تدبیر برادران  برخلاف تقدیر رحمان آمد:

چاره گری برادران  برخلاف سرنوشت الهی بود.

10-مَلِک تعالی او را دولت بر دولت زیادت کرد:

خدای بزرگ سعادت و ثروت او را روز به روز بیشتر کرد.

11-هرگز کید کایدان با خواست خداوند غیب دان برابر نیاید:

هیچ گاه فریب حیله گران با خواست خداوندی که داننده ی نهان است، برابری نمی کند.

به نام خدا معنی شعر «بوی گل و ریحان ها»

1-    زمانی دل عاشق من به گلزارها می رفت   /    و بوی گل و گیاهان خوشبو مرا از خود بی خود می کرد.

2-    گاهی بلبل می خواند و گل شکوفه می زد   /    اما وقتی عاشق تو شدم، همه ی آنها یادم رفت.

3-    ای معشوقی که عشق تو در دل همه، و مُهر سکوت تو بر لب همه است    /    و شور و هیجان تو در سر همه و راز عشق تو در روح همه وجود دارد.

4-    از وقتی که با تو پیمان عشق بسته ام پیمان با همه را شکسته ام      /   چون  پس از پیمان بستن با تو ، شکستن  همه ی پیمان ها جایز است.

5-    تا وقتی که غم عشق تو مانند  خاری بر دامنم آویخته است،   /     رفتن به گلزار و گلستان ، بی عقلی است.

6-    کسی را که چنین درد عشقی، او را ناتوان کند،    /    باید  از هر دارو و علاجی ، قطع امید کند . ( دست بردارد)

7-    اگر در یافتن تو ، سختی و زحمتی به ما برسد، شایسته است /   چون وقتی عشق، مثل کعبه  هدف باشد، مسیر بیابان آسان می شود.

8-    ای معشوق، اگر تیرِ تیردان تو  به دل مجروح من بخورد،     /    من هم یکی از قربانیان تو خواهم شد.

9-    (بی خبران از عشق) می گویند: ای سعدی اینقدر از عشق او حرف نزن.    /   ولی من حرف می زنم و پس از من هم در همه ی روزگار از عشقش سخن خواهند گفت.

 

معنی شعر« در سایه سار نخل ولایت»

مبارک باد نام خدایی که زیباترین آفریدگاران است/ خدایی که تو را آفرید/ ای علی، از عظمت تو در شگفت نیستم/ زیرا بزرگی تو در چشم محدود من نمی گنجد/ مور ناتوانی مثل من نمی تواند بفهمد که روی دیوار اهرام مصر راه می رود/  یا از روی خشتی نپخته می گذرد/ ای علی، تو آن هرم بلندی هستی که فقط تخیّل آدمی می تواند در ذهن خود مجسّم کند/ و من کوچک ترین موری هستم که عظمت تو در چشمانم نمی گنجد/ ای امام، چگونه فردی به بزرگی تو  که بر بالای آنچه غیر خداست، ایستاده ای/ در کنار تنور پیرزنی می رود/ و کودکان یتیم را پشت خود سوار می کند/ و عظمت تو در بازار کوفه می گنجد... / پیش از تو هیچ اقیانوسی را نمی شناختم/ که صاف بر زمین ایستاده باشد/  و پیش از تو هیچ فرمانروایی را ندیده بودم/ که کفش وصله دار به پا کند/ و مشک کهنه آب بر دوش بکشد/ و با بردگان دوست باشد/ ای روشن ترین جلوه ی خدا/ در طول تاریخ ستم آلوده/ ای روح شب قدر/ تا طلوع سپیده دم (جبرئیل)/ شب آرامش و سکوت را از چشم با محبّت تو وام گرفته/ و طوفان خروش خود را از خشم تو به امانت گرفته/ سخنان تو (نهج البلاغه) گیاه را می پرورد/ و از نفس تو گل ها می شکفند/ چاه از وقتی که تو سر در آن کردی و گریستی، می جوشد/ سحر از چشمان درخشان تو پدیدار می شود/ و شب در سیاهی مردمک چشم تو به عبادت می پردازد/ ستارگان آسمان بدهکار نگاه مهربان تو هستند/ و لبخند دل نشین تو به زندگی امید می دهد / شکوفه های زیبا نشانه لبخند زیبای توست/ چگونه شمشیر زهرآگین دشمن/ پیشانی تو را که جایگاه کلام حق بود می شکافد/ چگونه می توان با شمشیر دریای عظیم کلام خدا را شکافت؟/ ای امام، در پای تو اشک می ریزم/ با اندوهی سرشار از غم جان گداز عشق / و غم کهنه/ برای تو با چشم همه ی فقیران گریه می کنم/ چشمان من از دیدن تو محروم است/ من گریه شب هنگام را در غم تو می سرایم.../ وقتی همراه آفتاب/ به خانه ی کودکان بیوه زنی تابیدی/ و هیبت و شکوه خود را/ بازیچه ی شادی کودکانه نمودی / و برآن شانه ای که پیامبر پا نگذارد/ کودکان را سوار کردی/ و از آن دهانی که فریاد شجاعانه ی شیر می خروشید/ کلمات کودکانه بیرون آوردی/ تاریخ هرگز چنین چیزی را ندیده بود و از تعجّب متوقّف شد/ در جنگ احد/ آن قدر زخم خورده بودی که تنت خونین شده بود/ مگر از کدام باده ی عشق سرمست شده بودی/ که با هشتاد زخم این مجازات را بر خود روا داشتی؟/ کدام یک بدهکار دیگری است؟/ دین به تو  یا تو  به  دین؟ / هیچ دینی نیست که مدیون تو نباشد/  دری که به روی اندیشه ی ما گشوده ای/ هزار بار از در خیبر بزرگتر است/  پس آفرین بر توانمندی اندیشه و رفتار تو/ شعر سپید من در برابر شکوه تو شرمنده است/ و به این دلیل بی ارزش و بی وزن گردید/ هر چند سخن از شکوه تو ارزشمند می شود/ چگونه من عظمت تو را در سخن بی مایه خودم بگنجانم؟/ در کجا می توان وصف تو را به پایان برد؟/  مرحبا برخدا و آفرین بر او  که ......................

 

            معنی شعر « خاک آزادگان»

1-    ای دشمن من، اگر خون مردم کشورم را بریزی / در سرزمینم، از خون شهیدان گل های زیادی خواهد رویید.

2-    ای دشمن، اگر بدنم را بسوزانی و مرا تیرباران کنی/  و سرم را از بدنم جدا کنی....

3-    تو نمیتوانی این عشقی که میان من و میهن من است، بدزدی و از بین ببری.

4-    من ایرانی هستم و آرزوی من شهادت است./  و مرگ من باعث زندگیِ دوباره است. ( پایداری زندگی)

5-    خیال نکن که شعله ی عشق من نسبت به وطنم، سرد و خاموش می شود/  چون پس از مرگ، این شعله از قبرم شعله ور خواهد بود.

6-    من تسلیم نمی شوم و با تو سازش نمی کنم؛ به تو احترام نمیگذارم و چیزی از تو نمیخواهم/ خشم من مانند اسب سرکشی به نیرنگ تو حمله خواهد کرد.

7-    حالا مردمی که مانند رود تنها بودند، مثل دریا متّحد شده اند/  و کشورم مثل توده ای از خوشه های خشم علیه دشمن است.

8-    من آزاده ای از سرزمین آزادگان، ایران ، هستم /  و صبر و بردباری را مثل گلی در دامنم پرورش میدهم و همیشه صبور خواهم بود.

9-    اگر گردن مرا با شمشیر ظلم و ستم هم  بزنی/ باز هم  فقط خدای یگانه را می پرستم.

            

معنی شعر « غرّش شیران»

1-    بی شک، مرگ سراغ شما هم خواهد آمد و نابودتان خواهد کرد/ و رونق روزگار شما هم سپری خواهد شد.

2-    این بلا مانند جغد، برای خراب کردن خانه ی اقبال شما /  کاخ های خوشبختی شما را از بین خواهد برد.

3-    آبی که هنگام مرگ راه نفس همه را می گیرد / بر حلق و دهان شما نیز خواهد رسید و شما را نیز خواهد کشت.

4-    وقتی عدالت عادلان در جهان باقی نماند / پس ظلم و ستم شما ظالمان نیز پایدار نخواهد بود.

5-    وقتی فریاد و غرّش انسانهای دلیر باقی نماند/ این هیاهوی افراد بی ارزش شما نیز از بین خواهد رفت.

6-    مرگ مانند بادی چراغ زندگی خیلی ها را خاموش کرده و آنها را کشته است/ چراغ زندگی شما را نیز خاموش خواهد کرد.

7-    افراد زیادی به این دنیا که مانند کاروانسراست، آمدند و رفتند/  شما نیز دنیا را ترک خواهید کرد و خواهید مرد.

8-    ای کسی که به بخت سعادتمند خود می نازی و افتخار می کنی/ این خوشبختی شما نیز به پایان خواهد رسید.

9-    در مقابل ظلم و ستم شما صبر و بردباری می کنیم/ تا دوران پر از سختی و ظلم و ستم شما نیز به پایان برسد.

10-                        ای کسی که مردم را به دست عاملان درنده خو سپرده ای /  این درندگی دست نشاندگان شما نیز از بین خواهد رفت.

 

معنی شعر « باز این چه شورش است»

1-    باز این چه شور و غوغایی است که در مردم جهان است/ و این گریه و  سوگواری و غم برای چیست؟

2-    باز این چه رستاخیز بزرگی است که / بدون دمیدن شیپور اسرافیل  بر آسمان الهی به پا خاسته است؟

3-    انگار خورشید از مغرب طلوع کرده /  که همه ی مردم دنیا از تعجّب به آشوب در آمده اند.

4-    اگر این رستاخیز عمومی را که اسمش محرّم است، قیامت دنیا بگویم، دور از ذهن نخواهد بود.

5-    در سراپرده ی عظمت الهی که غم و غصّه ای وجود ندارد/  فرشتگان از ناراحتی، سر بر زانوی غم نهاده اند.

6-    پریان و فرشتگان بر انسانها  سوگواری می کنند/  گویا سوگ شریف ترین فرزندان حضرت آدم، حسین (ع) است.

7-    حسینی که مثل خورشید در آسمان و زمین می درخشد و روشن کننده ی تمام دنیاست/ و در کنار پیامبر خدا پرورش یافته است.

               معنی شعر  درس 12 « رستم و اشکبوس»

1-    صدای بلند سواران و شیهه ی اسب ها از میدان جنگ / حتی از سیّاره های مریخ و زحل نیز عبور کرد.

2-    شمشیر و دستان آنها همه از خون سرخ رنگ شده بود/ در زیر پای آنها و نعل اسبها، خاک بلند شده بود.

3-    از ترس دو پهلوان، شیرهای دلیر فرار کردند/ و عقاب شجاع نیز از آنجا دور شد.

4-    از ترس این سپاه، خورشید رنگ خود را باخت/ و حتی خاک روی کوه و سنگ به ناله درآمدند و ترسیدند.

5-    کاموس پهلوان به لشکرش چنین گفت/ که اگر برای این جنگ لازم باشد، از آسمان می گذریم.

6-     شما فقط شمشیر و گرز و طناب بیاورید/ و آماده ی اسیرکردن ایرانیان باشید.

7-    دلاور و جنگ جویی که نامش اشکبوس بود/ مانند طبل بزرگ جنگی نعره برآورد و خروشید. ( تشبیه)

8-    اشکبوس آمد تا از لشکر ایران حریفی پیدا کند/ و او را شکست دهد و بکشد.(کنایه)

9-    رهّام با لباس جنگی و آماده سریع به نبرد پرداخت/ از نبرد آن دو پهلوان ، گرد و خاک به آسمان بلند شد.

10-                        رهّام با اشکبوس درگیر شد/ و در همین حال هر دو لشکر شیپور و طبل جنگی نواختند.

11-                        اشکبوس گرز سنگین خود را برداشت/ و زمین ، مثل آهن سخت و آسمان پر از گرد و غبار شد.( اغراق)

12-                        رهّام هم، گرز سنگین خود را به دست گرفت/ دست آن دو پهلوان از جنگ با گرزهای سنگین خسته شد.

13-                        وقتی رهّام از نبرد با اشکبوس کوشانی درمانده شد/ فرار کرد و به سوی کوه رفت.

14-                        توس از قلب سپاه عصبانی شد/ و اسبش را به سوی اشکبوس فرستاد.

15-                        رستم خشمگین شد و به توس گفت:/ رهّام اهل خوشگذرانی است.( مرد جنگ نیست)

16-تو مرکز فرماندهی را حفظ کن ( منظم کن)/ من اکنون پیاده با اشکبوس می جنگم.

17-                        رستم کمان آماده و به زه بسته را به بازویش انداخت/ و چند تیر به کمربند خود بست.

18-                        رستم فریاد برآورد و به اشکبوس گفت: ای جنگ طلب/ حریف تو آمد فرار نکن

19-                        اشکبوس خندید و تعجّب کرد./ افسار اسب را کشید و ایستاد و رستم را صدا کرد.

20-                        درحالیکه می خندید، به رستم گفت: نام تو چیست؟/ چه کسی برتن بی سرتو گریه خواهد کرد؟ (فرزندکی هستی؟)(کنایه)

21-                        رستم گفت: چرا نام مرا می پرسی؟/ چون که تو به مراد دل خود نخواهی رسید.(زنده نمی مانی) (کنایه)

22-                        مادرم نام مرا «مرگ تو» نهاده است/ و سرنوشت هم مرا پتک کلاه خود تو ( نابودکننده تو) قرار داده که تو را بکشم.

23-                        اشکبوس به رستم گفت: اگر بخواهی بی اسب و پیاده بجنگی/  خودت را خیلی زود به کشتن می دهی.

24-                        رستم به اشکبوس چنین پاسخ داد:/ که ای جنگجوی بیهوده گوی.

25-                        آیا تاکنون ندیده ای که کسی پیاده بجنگد/ و پهلوانان نیرومند را شکست دهد؟ (کنایه)

26-آیا در کشور شما، شیر و نهنگ و پلنگ سوار بر اسب می شوند و می جنگند؟( استفهام انکاری)

27-                        ای سوارکار جنگجو، هم اکنون/ روش پیاده جنگیدن را به تو یاد می دهم. ( من پیاده، توی سواره را ادب می کنم)

28-                        توس مرا به این دلیل پیاده فرستاده است/ که اسب اشکبوس را به غنیمت بگیرم.

29-                        آن وقت اشکبوس هم مثل من پیاده شود/ و به این دلیل هر دو لشکر او را مسخره خواهند کرد.

30-                        در این روزگار و نبرد امروز، یک جنگجوی پیاده ( رستم) از پانصد سوار مثل تو بهتر است.

31-                        اشکبوس کوشانی به رستم گفت: من سلاحی به غیر از مسخره کردن و شوخی در تو نمی بینم.

32-                        رستم به او گفت: تیر و کمانم را ببین که دیگر عمرت به پایان رسیده است.

33-                        وقتی رستم دید اشکبوس به اسب گران قدر خود می نازد/ کمان را آماده کرد و زه آن را کشید.

34-                        تیری به سینه ی اسب او زد/ که اسب با سر به زمین خورد .

35-                        رستم خندید و فریاد زد:/  حالا پیش اسب عزیزت بنشین. ( تحقیر کردن اشکبوس توسط رستم)

36-سزاوار است که حالا سر اسب را در بغل بگیری / و لحظه ای جنگ نکنی و استراحت کنی.

37-                        اشکبوس در حالی که از ترس می لرزید و رنگش پریده بود، خیلی سریع کمان را آماده کرد.

38-                        سپس به سوی رستم تیراندازی کرد./ رستم به او گفت: بیهوده   

39-                        تن و بازوها و روح بی عقل خود را خسته می کنی.

40-                        رستم به تیردان دست کرد/ و یک تیر محکم از جنس چوب خدنگ انتخاب کرد.

41-                        تیری برّنده مثل الماس که نوک آن را صیقل داده و / بر آن چهار پر عقاب بسته بودند. (که پس از پرتاب منحرف نشود)

42-                        رستم کمان را در دست گرفت و با  انگشتر شست، تیر خدنگ را آماده ی پرتاب کرد.

43-                        رستم تیر را به سینه ی اشکبوس زد / آسمان در آن لحظه دست رستم را بوسید و او را تحسین کرد.

44-                        اشکبوس در همان لحظه مرد/ به طوری که گویی اصلا به دنیا نیامده بود.

 

معنی درس «گردآفرید»

1-    وقتی گردآفرید، دختر کژدهم، باخبر شد که دژ سپید بدون فرمانده شده. (هُجیر دستگیر شده)

2-    او زنی بود که مثل پهلوانان سوارکار، در جنگ ها مشهور بود.

3-    چنین دختری که نامش گردآفرید بود، تاکنون در هیچ روزگاری زاده نشده بود.

4-    (گردآفرید) آن چنان از شکست هجیر شرمنده شده بود که از عصبانیت، رنگ سرخ لاله گونش مثل قیر سیاه شد.

5-    لباس سواران جنگی را پوشید چون در آن جنگ فرصت معطّلی نبود.

6-     مانند شیر از قلعه پایین آمد، درحالی که کمربند به کمر بسته و سوار اسب تیزرویی شده بود.

7-    مثل گرد وغباری به سرعت نزدیک سپاه دشمن آمد و مانند رعد وبرق فریاد زد.

8-    پهلوانان و جنگجویان و دلاوران و بزرگان جنگ آزموده ی شما چه کسانی هستند؟ (تا با من بجنگند)

9-    وقتی سهرابِ دلاور او را دید، به نشانه ی تمسخر و عصبانیت خندید و لبانش را به دندان گرفت.

10-                        با خشم وفریاد پیش گردآفریدآمد.وقتی دختر ماهر اورا دید.

11-    (گردآفرید) کمان را آماده کرد و خودش نیز آماده ی جنگ شد. چنان ماهر بود که تیرش خطا نمی رفت.(هیچ پرنده ای از تیرش سالم نمی ماند)

12-                        (گردآفرید) به سمت سهراب شروع به تیراندازی کرد و مانند سوارکار ماهر از هر طرف می جنگید.

13-                        سهراب نگاه کرد و احساس شرم کرد و خشمگین شد به سرعت برای جنگیدن  آماده شد.

14-                        وقتی سهراب گردآفرید را دیدکه مثل آتش(باخشم) می جنگد..

15-                        (گردآفرید) سر نیزه را به سوی سهراب گرفت و افسار اسب و نیزه را به حرکت درآورد.

16-وقتی سهراب دید که دشمنش زیرک و ماهر است، خشمگین شد و مثل پلنگ به طرف او رفت.

17-                        (سهراب) با نیزه ضربه ای بر کمربند گردآفرید زد که بندهای زره در بدنش یکی یکی از هم جدا شد.

18-                        وقتی گردآفرید خود را روی زین اسب انداخت ( تا در امان بماند) شمشیر تیزی از کمرش بیرون کشید.

19-                        (گردآفرید) ضربه ای زد و نیزه ی او را شکست و روی اسبش سوار شد و به سرعت حرکت کرد.

20-                        گردآفرید نمی توانست در جنگ با سهراب برابری کند بنابراین به سرعت برگشت و فرار کرد.

21-                        سهراب افسار اسب را رها کرد و با خشم چنان حمله کرد که انگار دنیا را تاریک کرد.

22-                        وقتی سهراب با فریاد نزد گردآفرید رسید، سریع با یک حرکت کلاه جنگی را از سر گردآفرید برداشت.

23-                        موی گردآفرید از بند زره باز شدوچهره اش مثل خورشید می درخشید.

24-                        سهراب فهمید که آن پهلوان یک دختر است و سر و مویش شایسته ی تاج پادشاهی است.

25-                        سهراب تعجب کرد و با خود گفت: از سپاه ایران چنین دختری به جنگ می آید؟

26-به او گفت: ای دختری که چهره ات مانند ماه زیباست، از دستم فرار نکن. چرا بامن می جنگی؟

27-                        تاکنون گور خری زیبا مثل تو شکار نکرده بودم. از دستم نمیتوانی فرار کنی. سرکشی نکن.

28-                        گردآفرید با اینکه قدرت جنگیدن داشت ولی چاره ی کار را فقط در نیرنگ دید.

29-                        (گردآفرید) چهره اش را به او نشان داد و گفت: ای پهلوان که در بین پهلوانان، مانند شیر شجاع هستی.

30-                        دو لشکر این جنگ و گرز و شمشیر و قصد ما را می بینند.

31-                        اکنون اگر من صورت و مویم را نشان دهم ( همه ببینند که من دختر هستم) لشکر تو درباره ات حرفهای بیهوده خواهند زد.

32-                        که سهراب در میدان جنگ با دختری اینگونه جنگید.

33-                        اکنون لشکر و افراد قلعه تسلیم تو هستند پس در برابر این صلح نباید بجنگیم.

34-                        گردآفریداسب باارزش خود را برگرداندو به داخل قلعه برد.

35-                        گردآفرید می رفت و سهراب هم او را همراهی می کرد. که کژدهم به درگاه قلعه آمد.

36-گردآفرید در قلعه را باز کرد و بدن خسته و درمانده اش را به داخل قلعه رساند.

37-                        (دربانان) در قلعه را بستند و ناراحت شدند و با ناراحتی به شدت گریه کردند.

38-                        همه ی افراد قلعه از ناراحتی شکست گردآفرید و اسارت هجیر غمگین شده بودند.

39-                        گفتند: ای زن شجاع خوش قلب، همه ی افراد قلعه به خاطر شکست تو نگران و غمگین بودند.

40-                        چون هم جنگیدی و هم زیرکی و نیرنگ به کار بردی. بنابراین از جنگ تو عیب و عاری برای خاندان ایجاد نشد.

41-                        گردآفرید بسیار خندید و به بالای قلعه آمد و به لشکر نگاه کرد.

42-                        وقتی سهراب را سوار بر اسب دید، با مسخره چنین گفت: ای سالار تورانیان چینی...

43-                        چرا زحمت کشیدی و آمدی؟ اکنون هم از راهی که آمدی برگرد و هم از میدان جنگ.

44-                        برای تو بهتر است که فرمان مرا بپذیری و به سرزمین توران برگردی...

45-                        به زور بازویت اعتماد نداشته باش و مانند گاو نادانی نباش که از طرف خودش آسیب می بیند.

معنی درس «دلیران و مردان ایران زمین»

1-    وقتی شور و غوغای امتحان دوباره به وجود آمد، نام ایران همه جا مشهور شد.

2-    از این سرزمین زیبا و شاد و پاک وازاین کشور روح پرور و نورانی...

3-    از این کشور مبارک و پر از جوانمرد که مانند پلنگ با دشمن مبارزه می کنند...

4-    دوباره چنان هنری از ایرانیان آشکار شد که چشم مردم روزگار از تعجب خیره ماند.

5-    دلاوران و جوانمردان کشور ایران و جنگجویان هوشیار در زمان جنگ...

6-     مانند موج خروشان، گروه گروه از هر سو آمدند.

7-    با مردانگی به میدان جنگ شتافتند و در دنیا همه از ایرانیان سخن گفتند.

8-    که آفرینش ایرانیان فرق دارد چون از دین و کشورشان محافظت می کنند.

9-    مانند آتش خرمن دشمن را نابود می کنند. مانند تیر سختی بر دل دشمن رفته و او را عذاب می دهند.

10-                        جز خداوند، از کسی ترسی ندارند و در فرهنگشان تسلیم کسی نمی شوند.

11-                        روزگار از اراده ی شما شگفت زده شده و فرشته، جنگیدن شما را تحسین می کند.

12-                        وقتی ایمان شما به خداند باشد، خداوند هم نگهبان شما خواهد بود.

معنی درس «طوطی و بقّال»

1-     بقّالی بود و طوطی خوش صدا، سبزرنگ و سخنگویی داشت.

2-     طوطی نگهبان دکان بود و با مشتریان شوخی میکرد.

3-     با افراد سخن می گفت و در آواز خوانی بین طوطیان بسیار ماهر بود.

4-     طوطی ازیک طرف به طرف دیگرپریدوشیشه های روغن گل راروی زمین ریخت.

5-     صاحب طوطی از خانه آمد و آسوده خاطر مانند بزرگان در دکان نشست.

6-      بقّال دید که دکان پر از روغن و لباسش چرب شده است. عصبانی شد و بر سر طوطی زد و از شدت ضربه طوطی کچل شد.

7-     طوطی چند روزی حرف نمیزدو مرد بقّال ازپشیمانی افسوس می خورد.

8-     از ناراحتی ریش خود را می کند و می گفت: افسوس که ثروتِ مثل آفتابم از بین رفت. ( طوطی ام را از دست دادم)

9-     ای کاش آن زمان که برسر طوطی خوش آوازم میزدم،دستم می شکست.

10- برای اینکه طوطی به حرف بیاید، به هر فقیری صدقه می داد.

11- پس از سه شبانه روز حیران ودرمانده، ناامید در دکان نشسته بود...

12- برای طوطی شکلک در می آورد تا شاید طوطی اش حرف بزند.

13- روزی گدایی سربرهنه و کچل از آنجا می گذشت که سرش مانند پشت طاس و طشت صاف بود.

14- طوطی همان لحظه به حرف آمد و او را صدا کرد که ای فلان...

15- تو چرا کچل شده ای و با کچل ها آمیخته ای؟ مگر تو نیز روغن از شیشه ریخته ای؟

16-  مردم از مقایسه طوطی که آن مرد کچل را مانند خودش تصور کرده بود، خندیدند.  

17- کار مردان خدا را با خودت مقایسه نکن. اگر چه شیر خوردنی و شیر جنگل یکسان نوشته می شوند ولی در معنی متفاوتند.

18- همه ی مردم دنیا به این دلیل گمراه شدند و کمتر کسی از حال مردان حق آگاه است.

19- دو نوع زنبور از یک محل غذا می خورند ولی از یکی نیش و از دیگری عسل تولید می شود.

20- دو نوع آهو از یک گیاه و آب می خورند ولی از یکی فضله و از دیگری مشک خالص به وجود می آید.

21- دو نی از یک جا آب می خورند ولی یکی نی توخالی و دیگری پر از شکر می شود.

22- مانند اینها چیزهای مشابه زیادی وجود دارد که تفاوت زیادی با هم دارند.

23-  چون در این دنیا آدم های مثل شیطان بسیار زیاد هستند، پس شایسته نیست که با هر کسی دوست شویم.

شادان باشین